جانباز شهید حمید حکمت پور (كارمند حراست دانشگاه فردوسی)
نام: حمید
نام خانوادگی: حکمت پور
نام پدر: غلام محمد
تاریخ تولد: ۱۳۴۳/۲/۱۵
محل تولد: مشهد
مقطع تحصیلی: دبیرستانی
جانبازی: عملیات والفجر یک (قطع دست چپ - فروردین ۱۳۶۱)
محل شهادت: ماووت (ارتفاعات گولان غرب كشور )
عملیات: عملیات کربلای ۱۰
مزار: بهشت رضا(ع)، بلوک ۳۰، ردیف ۷۸
شغل: کارشناس واحد امور داوطلبین دانشگاه فردوسی مشهد
(که در حال حاضر به دو واحد حراست و گزینش دانشگاه فردوسی تبدیل شده است)
حضور در عملیات های:
رمضان، والفجر مقدماتى، والفجر 4، والفجر 5، خیبر، كربلاى 2، كربلاى 4، كربلاى5، كربلاى 8 و كربلاى 10
مجروحیت ها:
- از ناحيه ران چپ در عمليات رمضان
- از ناحيه دست چپ (قطع دست چپ از کتف) در عملیات والفجر یک، فروردین ۱۳۶۱
- از ناحيه كتف راست در عملیات خيبر
مسئولیت:
- آرپی جی زن
- غواص و مربی غواص ها
- عضو واحد اطلاعات عملیات لشکر ۵ نصر
زندگینامه
جانباز شهید حمید حکمت پور در اردیبهشت ماه سال 1343 در خانوادهاى مذهبى در شهر مشهد به دنیا آمد. پدرش غلاممحمد، فرشفروش بود و مادرش مهری نام داشت. در شش مالگى همراه خانوادهاش توفیق زیارت و تشرف به کربلاى معلا را یافت. وى پس از پشت سرگذاشتن دوران ابتدایى و راهنمایى در حالى که در سال اول دبیرستان تحصیل مىکرد براى اولین بار عازم جبهه گردید و پس از شرکت در عملیات رمضان از ناحیه ران چپ مورد اصابت ترکش قرار گرفت و در بیمارستان 17 شهریور بسترى شد. پس از بهبودى دوباره به جبهه رفت و در عملیات والفجر مقدماتى از ناحیه دست چپ مجروح گردید. او مدتى به فعالیتهاى خود در پشت جبهه ادامه داد و در مسجد حمزه(ع) مسؤول بسیج پایگاه شد.
در عملیات والفجر 4 و 5 مختصر جراحتى برداشت. علاوه بر جراحات شیمیایی و میکروبی، بر اثر مجروحیت شدید در عملیات والفجر یک از ناحیه کتف (قطع دست چپ در فروردین ۱۳۶۱) جانباز شد. بدن ایشان پر از ترکشهایی بود که گاهی بعد از عفونت کردن از بدن خارج میشد و تعدادی را نیز با پیکر مطهرشان به گواهی سالها مجاهدت به محضر الهی بردند.
وى در عملیاتهاى کربلاى 5،4،2 و 8 به طور کامل شرکت کرد و حدود 17 ماه قبل از شهادت از طرف بنیاد شهید انقلاب اسلامى به دانشگاه فردوسى مشهد معرفى و در واحد امور داوطلبین دانشگاه مشغول به کار شد.
سرانجام پس از 5 سال حضور در جبهه ها حتی بعد از جانبازی، در عملیات کربلاى 10 در واحد اطلاعات و عملیات لشکر 5 نصر ، در ییست و ششم اردیبهشت 1366، با سمت فرمانده دسته بر اثر اصابت ترکش خمپاره به پهلو به شهادت رسید و مدت 45 روز جنازه ایشان، مفقود بود. مزار او در گلزار بهشترضای مشهدمقدس واقع در بلوک 40، ردیف 78، شماره 1 می باشد.
وصیتنامه
- بنام آنکه همه چیزم از اوست. رفتنم بسوی اوست. در یادم همیشه اوست و قلبم فقط با یاد اوست.که معشوقم اوست امیدم اوست. با قلبم احساسش می کنم. با ذره ذره وجودم، با تمام سلولهایم احساسش می کنم،امّا افسوس بیانش نتوانم کرد.
- خداوندا با تمام وجودم اقرار می کنم:"اشهد انَّ لاَاِله الا الله و اشهدُ انَّ محمّدً رَسولُ الله واشهدُ انَّ علیاًّ وَلیُ الله واولادِ المَعصومینَ حجَّةُ الله " که شهادت می دهم بوحدانیّت خدا و شهادت می دهم محمّد(ص)پیامبر و رسول اوست و علی (ع) با یازده فرزندش ولی الله و امام المومنین بر حق می با شند و آخرین آنها حضرت مهدی(عج) که حیّ و فر مانده ما رزمندگان می باشند وامید دیدارشان در دلم است ونایب بر حقّ ایشان طلایه دار مردان حق امام خمینی هستند.
- « ... بارالها! با تمام وجودم مىگويم كه خمينى بر حق و در راه توست و تا آخرين قطره خون از او حمايت خواهم كرد، كه اين راه حمايت از دين و مكتب است. بارالها! من براى كسب مقام و جاه به جبهه نيامدهام، براى حفظ مكتب و دين آمدهام و حاضرم خون ناقابلم را در اين راه تقديم كنم. خدايا! اين بنده ناچيز را بپذير و مرگم را شهادت در راه خودت قرار بده. خدايا ببخش گناهانى را كه پرده عصمت مىدرد.
- چنانكه از من سؤال كنند كدام راه را دوست دارى، مطمئناً با قلبى آكنده از عشق خواهم گفت: «راه خمينى كه تداوم بخش راه حسين سرور شهيدان مىباشد، و در اين راه تا نثار جان حاضرم، زيرا رضاى تو در اين طريق است».
- معبودا مرا یاری ده که از دنیا کنده و به سوی تو پرواز کنم و سرباز واقعی حضرت مهدی (ع) امام زمان و نایب بر حقش خمینی عزیز مرجع تقلید شیعیان و مسلمانان جهان باشم. خدایا دوست دارم هر لحظه که توفیق نصیبم شد و در لشگر اسلام به فرماندهی حضرت مهدی (ع) شهید شدم ابتدا سیده زنان عالم حضرت فاطمه سلام الله علیها و سرور شهیدان حسین علیه السلام و حضرت مهدی (ع) فرماندهمان را زیارت کنم و در عشق این وصال چون شمع می سوزم و امید است خاکستر شدن من چراغ هدایت دیگران باشد. خدایا گریه ام همچون قطرات خون یاران که برای یاری مکتب بر زمین ریخت و معصومانه و مخلصانه به سویت پرواز کردند نما و مرا یاری ده تا راه شهدای کربلا و دیگر عملیاتها را ادامه دهم .
- خدایا کمکم کن و آمادگی بده برای رضای تو تا شهادت پیش بروم . معبودا دوست دارم تو را و رضایت تو را همچون بندگان عاشق که جز تو هیچکس را نمی بینند . پروردگارا محتاجم همچون عارفینی که هیچوقت خود را نمی بینند. بارالها مارا در جبهه حق علیه باطل سرباز امام زمان (ع) می نامند کمکمان نما نصرتمان ده و من بنده ذلیل حقیر ناچیز که دستم از همه جا کوتاه است در صف سربازان واقعی آقا امام زمان (ع) قرار گیرم . خدایا در این دل شب در میان سنگر که زمان شیرین خفتن است بیدار مانده و با تو پروردگار ا راز و نیاز می کنم و از تو بخشش می خواهم. رضایت تو را می جویم من برای رضای تو به جبهه آمده ام و خود را برای رضای تو در مسیر راه اباعبدالله الحسین شهید خواهم کرد نرسد ان لحظه پروردگارا که من عاصی پشت به جبهه کنم و از این بهشت زیبا محل صفا و عشق و خلوص بیرون بروم.
- وصيّت مىكنم مرا در بهشت با صفاى رضا (ع) دفن كنيد و بر سنگ مزارم بنويسيد سرباز امام زمان حميد حكمت پور. نمىدانم خدا چه سرانجامى براى من مقدّر كرده است، ولى اميدوارم مرا در صف شهداى اسلام قرار دهد.
- پدرم و مادرم، برادرانم و خواهرانم شما را دوست دارم. اميدوارم بعد از شهادتم براى من گريه نكنيد. همه براى سرور شهيدان حسينبنعلى(ع) و ياران با وفاى او گريه كنيد. اى كاش دوست و فرزند خوبى در خانواده بودم. همه شما الحمداللَّه در خط اسلام هستيد و بايد باشيد و خواهيد بود. تا آخرين نفس ياران امام عزيز باشيد، همچنانكه هستيد.
- دوستان من، انقلاب ما خون مىخواهد تا استوار و پيروز گردد. همچون انقلاب سرور شهيدان حسينبنعلى(ع) كه هنوز خون آن شهيدان در حال جوشش است و الان همان تكرار شده. دين و مكتب در خطر نابودى قرار گرفته، بايد با دادن خون آن را يارى و در دنيا پرچمش را به اهتزاز در آوريم. براى يارى دين و مكتب و امام عزيز، رهبر انقلاب اسلامى ايران بايد قاطعتر و جدىتر تصميم بگيريم. من شما را دوست دارم و مىخواهم در قبال اين دوستى ادامه دهنده راهم و راه تمام شهيدان باشيد.
- از کلیه اقوام و آشنایان و کسانی که آشنایی داریم حلالیت می طلبم و چنانچه کدورتی دارید مورد عفو قرار دهید تا در نزد پروردگار مورد عفو قرار گیرید.
- سخن با آنهايى كه از تمام مسائل جنگ و اسلام بىنصيب هستند، اين انقلاب حق است و با خون خيلى از ياران و فرزندان سلحشور اين امت كه بر زمين ريخته شده آبيارى شده است. شما هم خود را هماهنگ انقلاب كنيد تا از اين فيض بىبهره نمانيد. پدرم قرضی به کسی ندارم.
- خداوندا! رشته افكارم را در كدامين سو بگسترانم. سخن از چه بگويم تا در چارچوب محدود فكرم بتوانم درك كنم. عظمت بىپايان تو را از چه بُعد بررسى كنم. هدف را، انقلاب را، انقلابى كه در مدت زمان كوتاهى جهان را به لرزه در آورد، با چه زبانى بگويم. فقط از كوتاهترين راه كه مىتوان به معبود و خالق خود رسيد مىخواهم اتصال را برقرار نمایم كه آن جز شهادت در راه او نيست.
- خدايا! به حرمت فاطمه زهرا (عليها السلام)، به آبروي فاطمه و پدر فاطمه، فاطمه و شوهر فاطمه، فاطمه و يازده فرزندان فاطمه، مرگم را شهادت در راه خودت قرار بده و عمر طولاني به امام عزيز مرحمت بفرما.
والسلام
پسرتان حميد حكمت پور اسفند 1365
خاطرات
عاشق امام
عاشق و دلباخته امام خميني (ره) بود و ميگفت: خدايا از عمر امثال من كم بنما ولي عمر امام عزيز را روز به روز طولانيتر بگردان. می گفت: ميدانم جبهه به امثال من نياز دارد، چون از مسائل مختلف آگاهي لازم را دارم. تا آخرين قطره خونم از امام عزيز و راه او كه همانا راه سرور شهيدان حضرت ابا عبدالله است دفاع مينمايم و چنانچه لايق باشم خون ناقابلم را در اين راه براي حفظ مكتب و امام عزيزم فدا خواهم كرد. من بسيجيام و فقط براي رضای خدا و ياري دين در اين راه پاي ميگذارم. راوی: پدر شهید
کمک به جبهه
اگر 10 هزار تومان داشت 9 هزار تومان آن را به فقيران و كساني كه محتاج بودند ميداد و ميگفت فعلاً هزار تومان برايم كافي است.پس از 11 ماه حضور در جبهه و نبرد با متجاوزان، به مشهد آمده بود. جهت دريافت حقوق به سپاه رفت. از مبلغ 22 هزار تومان كه به او دادند 2 هزار تومان را برداشت و مابقي را به جهت تقويت جبهه پرداخت نمود.
راوی: پدر شهید
فداکاری
در عمليات والفجر مقدماتي، بر اثر اصابت تركش خمپاره به دست چپ و پشتش مجروح ميشود. دست متلاشي شدهاش را به گردن ميگيرد و پياده به راه ميافتد تا به پشت خط می رسد.. راه زيادي را ميرود و خون زيادي از بازو و پشتش ميریزد به طوري كه بي حال ميشود و روي زمين می افتد. در تاريكي شب يك نفر رزمنده كه گويا سيد هم بوده در حال عبور پايش به حميد ميخورد و او را ميبيند و تصميم ميگيرد او را به عقب برگرداند. در مسیر راه آمبولانسی نزدیک می شود و راننده اش آنها را ميبيند و به بيمارستان ميبرد. دست چپ حميد را به علت زياد متلاشي شدن قطع ميكنند.از بيمارستان شيراز تلفن ميزند و ميگويد مجروح شدم. به او گفتم من ديشب خواب ديدم كه دستت قطع شده است. آن موقع گفت دست چپم قطع شده.
به شيراز رفتم و در بيمارستان به دنبالش گشتم. پس از تحقيق زياد او را پيدا كردم و او را در حالي ديدم كه نشسته و با قاشق سوپ به دهان مجروح ديگري كه دو دست، چشمانش و يكي از پاهايش را از دست داده بود ميرساند.
با ديدن آن منظره از قطع شدن دست فرزندم يادم رفته بود و از گذشت و فداكاري حميد خيلي به خودم ميباليدم.
راوی: پدر شهید
صف شهدا
شب ها مدام با پروردگار خودش در راز و نياز بود. در منزل هيچگاه روي تشكی كه مادرش براي خوابيدن او پهن ميكرد نميخوابيد. پرسيم چرا روي تشك نميخوابي؟ گفت: ميترسم عادت كنم و چند شب ديگر كه داخل سنگر روي زمين مرطوب ميخوابم ناراحت شوم. گفتم: به اندازه كافي در جبهه حضور داشتي و يك دست خودت را هم براي اسلام دادهاي، چنانچه سركارت حاضر شوي باز هم خدمت به اسلام كردهاي. گفت: اگر شما فقط يك مرتبه با من به جبهه بياييد و ببينيد كه اين صداميان چه جناياتي در مورد خانوادهها كردهاند. ديگر نخواهيد گفت به جبهه نرو ، خودتان هم به جبهه ميرويد. خداوند ما را در هر مكان و زمان يار و ياور است و آرزويم اين است كه اگر خداوند صلاح بداند در صف شهدا قرار بگيرم.راوی: پدر شهید
جواب سلام
شبي در خواب ديدم كه به حرم امام رضا (ع) مشرف شدهام و زيارت نامه ميخوانم. وقتي كه در زيارت وارث رسیدم به «السلام عليك يا انصار رسول الله» دیدم فردي از ميان جمعیت بلند شد و پاسخ سلام را داد. زياد دقت نکردم و مجدداً گفتم: «السلام عليك يا انصار رسول الله». باز دیدم كه همان فرد جواب سلام را داد. دقت کردم و دیدم برادرم حميد است. به او گفتم: در ميان جمعيت خوب نيست شما اين كار را می كنيد. گفت: شما سلام كرديد و ما هم جواب داديم، ديگر ناراحت شدن ندارد.
راوی: خواهر شهید
جبهه به من احتیاج دارد
وقتى مدیر واحد مربوطه به ایشان مىگوید: «شما به اندازه خودتان خدمت کرده اید، دیگر لازم نیست به جبهه بروید«. ایشان نامه اى مى نویسد که: »جبهه به من احتیاج دارد باید بروم و این شغل نمى تواند مانع من شود».سرانجام در حمله کربلاى 10 در واحد اظلاعات و عملیات لشکر 5 نصر ، هدف خمپاره دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید و مدت 45 روز جنازه ایشان، مفقود بود.
راوی: دوست شهید
همت مردانه حمید
يك شب كه از عمليات كربلاي 5 برميگشتيم، همه بچههاي واحد اطلاعات با يكديگر بوديم. در وسط راهمان ميبايست مقداري از راه را با شنا از آب عبور ميكرديم. با گذشتن از آب، بعد از ساعتي به قرارگاه رسيديم. وقتي بررسي كردم ديدم از حميد اثري نيست. از دوستان سئوال كردم گفتند: با ما بود. خلاصه حميد پس از سه ساعت تأخير آمد. گفتم: ما را نگران كردي، كجا بودي؟ گفت: از آب كه ميگذشتيد هيچ چيزي نديديد؟ گفتم: نه، چطور؟ گفت: وقتي شناكنان ميگذشتيم ديدم جنازه چند نفر از برادران شهيدمان روي آب هستند. به محض اينكه از آب بيرون آمدم طنابي تهيه كردم و به يك نخل خرما بستم و سر طناب را قلاب زدم و وارد آب شدم. قلاب را به پاي اجساد شهدا ميبستم و از آب خارج ميشدم و آنها را از آب بيرون می كشيدم.كنار آب رفتيم و ديدم حدود هجده تا جنازه شهيد را از آب بيرون كشيده بود. باعث حيرتمان شده بود، چگونه با یک دست این کار را انجام داده بود. هيچ نبود مگر ايمان و اراده قوي حميد.
اگر كسي در خط مقدم جبهه و در نزديكي دشمن شهيد ميشد حميد با اراده قوي شبانه ميرفت و پیکر مطهر شهید را ميآورد. بارها و بارها جنازه شهدايمان را از بین صخرههاي غرب و يا در هواي گرم جنوب به پايگاه آورده بود.
راوی: موسوی (فرمانده واحد اطلاعات عملیات لشکر پنج نصر)
دستغیب!
حمید حکمت پور در لشکر معروف بود به دستغیب. زیرا یک دست او تقریبا ار شانه قطع شده بود. او نسبت به بقیه از بالا شهری ها بود و خب روحیات خاص خود را داشت مثلا به مسایل بهداشتی حساس تر بود و همیشه به کسانی که بهداشت را کمتر رعایت می کردند مجبور به تذکر می شد. من فکر می کردم این حمید که تکلیف خود را انجام داده و دستش را هم داده برای چه آمده دوباره جبهه؛ او که حتی ممکن است در ابتدایی ترین نیازها خویش مشکل داشته باشد. گاهی فکر می کردم این حمید کمی هم مغرور است چرا که نسبت به بعضی از کار های ما حساس هم بود.یادم رفت بگم چگونه او با یک دست کارهایش را انجام می داد. در خیلی از کارهایش از دهان و دندان بعنوان آن دست قطع شده استفاده می کرد مثلا همیشه گلنگدن اسلحه کلت را با دهان می کشید و اسلحه را مسلح می کرد. که واقعا کاری مشکل است ولی او این کار را با مهارت خاصی انحام می داد.
راوی: دکتر سید احمد محدث
بعضیها رعایت نمی کنند!
در آن زمان بچه ها آموزش غواصی می دیدند و چون هوا سرد بود گاهی بعضی ها نمی توانستند خود را نگهدارند. یک شب که کسی در موقعیت نبود رفتم حمام ؛ حمید را دیدم که داشت حمام را تمیز می کرد و اتفاقا من که رسیدم آنجا یکی از دوشها در اوج کثیفی بود که از دستشویی ها هم بدتر بود حمید داشت آنجا را تمیز می کرد . باورم نمی شد حمید که الان یکی از فرماندهان ومسئول آنجا بود و از منظر من مغرور، اینچنین داشت آنجا را پاک می کرد. من را که دید، خیلی خونسرد فقط گفت: نمی دانم چرا بعضی ها رعایت نمی کنند. و خیلی عادی با موضوع برخورد کرد که یعنی کاری که من می کنم عادی است.راوی: دکتر سید احمد محدث
حرفی نباشد!
در یکی از شب های عملیات کربلای 5 من مامور شدم که یک نفربر را که داخل آن گروه امداد بودند را به صحنه درگیری ببرم. داخل نفربر شدم نیروهای امداد تا من را دیدند شروع کردند به اعتراض که آقا یکبار ما رفتیم جلو پیدا نکردیم اگر شما هم بلد نیستی ما را نبر. با این حرف ها من اعتماد به نفسم را از دست دادم و از نفربر خارج شدم که حمید را دیدم گفت چی شد؟ ماجرا را که تعریف کردم با من به داخل نفربر آمد و تا خواستند نیروها حرفی بزند با جدیت مدیریتی گفت حرفی نباشد و به راننده گفت حرکت کن. وبه من یاد داد در آن زمان نباید با اعتراض آنها اعتماد به نفسم را از دست بدهم.راوی: دکتر سید احمد محدث
در خطر نابودی هستید!
بعد از عمليات كربلاي 5 كه به خانه برگشته بود، ديدم خيلي شاد و خندان است. گفتم جريان چيست؟ گفت: در اين عمليات تلافي 5 سال تجاور صداميان كافر را در آورديم. در ادامه گفت: پس از پيروزي در عمليات، شبي در كنار درياچه ماهي در وسط نخلستانها خوابيده بودم. در عالم خواب آقاي بزرگواري را ديدم كه فرمودند: حميد مواظب باش، شما درخطر نابودي هستيد. از خواب پريدم و با دوربين مادون قرمز از روي دكلي كه 60 متر ارتفاع داشت و آن را از عراقيها گرفته بوديم بالا رفتم. با دوربين اطراف را بررسي ميكردم و ناگهان متوجه شدم از يك طرف عراقي ها براي پاتك زدن به صورت سينه خيز به طرف ما ميآيند. فوراً پايين آمدم و فرمانده را بيداركردم و با هم مشورت كرديم و به اين نتيجه رسيديم كه بصورت مثلثي نيروها را آرايش دهيم، كليه برادران در وضع مثلثي كه ضلع تحتاني آن باز بود به حالت آماده قرار گرفتند و من روي دكل با دوربين و بلند گو قرار گرفتم. پس از ورود عراقيها به داخل مثلث، ضلع تحتاني آن را بستيم. با گفتن تكبير من در بلندگو، شروع به تير اندازي كرديم و همه عراقي ها را كشتيم و بدين طريق با راهنمايي حضرت مهدي (عج) و ياري پروردگار، از يك تله خطرناك كه براي ما چيده بودند نجات يافتيم.
راوی: پدر شهید
عاشق
برادرانش از آمريكا براي او نامه فرستاده بودند و در آن نوشته بودند شما به انداز خودتان بلكه بيشتر از آن در جبهه شركت كردهايد و يك دست خودتان را هم براي اسلام دادهايد چنانچه مايل باشيد ما يك مغازه در بهترين نقطه شهر ميخريم تا شما به هر شغلي كه دوست داريد بپردازيد و سرتان بند باشد و مشغول به كار باشيد.حميد در جواب برادرانش چنين نوشت:
برادران! من از لطف شما بسيار متشكرم ولي تمام پولهاي دنيا نميتواند مرا خوشبخت كند چون من عاشق جبهه و دفاع از اسلام هستم.
راوی: پدر شهید
اورکت
روزی که از سوریه برگشته بودیم ، یک اورکت برای حمید آورده بودیم، پس از شهادت ایشان، یکی از برادران، اورکتی را به منزل آورد و گفت: شهید حمید این این اورکت را به من داده بود تا بپوشم. ظاهرا حمید اورکت خودشان را به یکی از برادران مسجد حمزه که گویا اورکت نداشت داده بود.راوی: کبری ضروری
شناسایی
پنج نفر بوديم که جهت شناسايي مراكز دشمن رفتيم. پس از چند ساعت راهپيمايي به محوطهاي ميان ده سنگر عراقيها رسيديم. با مشاهده موقعيت گفتم: اگر وارد عمليات شويم كشته يا اسير ميشويم. فوراً دستور عقب نشيني را دادم. ما در حدود پانصد متري سنگرها توقف كرديم. حميد نارنجكهاي همه را گرفت و به تنهايي وارد عمل شد. همه ده سنگر را با افراد داخلش منهدم كرد و سالم برگشت.راوی: از برادران اطلاعات عملیات لشکر پنج نصر
جنازه
زمانيكه خبر شهادتش را شنيديم، كليه برادران واحد اطلاعات عمليات لشكر 5 نصر در غم و اندوه فراواني فرو رفتيم. به مشهد رفتم تا به خانوادهاش عرض تسليت بگويم. متوجه شدم جنازهاش به مشهد نرسيده و پدرش به فرمانده لشكر 5 نصر مراجعه كرده است تا جنازه پسرش را پيدا كنند. فوراً به منطقه برگشتم و پس از خواندن نماز و گريه و زاري از خدا جهت پيدا كردن جنازه حميد استمداد طلبيدم. خوابيدم و در عالم خواب حميد را ديدم كه مرا به محل جنازهاش با دادن نشاني هدايت نمود. از خواب پريدم و شبانه با دوستان به همان محل رفتم و جنازه حميد را پيدا كردم و آن را با نام و آدرس تحويل معراج باختران دادم.روز بعد پدر حميد را در پايگاه ديدم و خبر پيدا شدن جنازه فرزندش را به ايشان دادم. پدر حميد گفت: مادر حميد من را به منطقه فرستاده، تا اگر جنازه فرزندش پيدا نشد به سنگرش بروم و مقداري از آن را برايش ببرم.
راوی: موسوی (فرمانده واحد اطلاعات عملیات لشکر پنج نصر)
اجازه
در عالم خواب ديدم كه برای زيارت به كربلاي معلي رفتهام و مأمورين بعثي از ورودمان به صحن حرم جلوگيري ميكنند و نميگذارند وارد شويم. در همين هنگام شهيد حكمت پور را ديدم كه علت عدم ورود ما را به حرم پرسيد. گفتم: بعثيها مانع ميشوند و اجازه ورود به ما نميدهند. ايشان دستم را گرفتند و با خودشان به داخل حرم بردند و در آنجا زيارت نامه مفصلي را خوانده و از فيض زيارت مولا بهرهمند گرديديم.راوی: جلیل حسینی (کارمند بنیاد شهید مشهد)
پرتلاش
شهید حمید بسیار سخت کوش و پرتلاش بود. لاغر اندام و از ناحیه دست جانباز ولی تر و فرز بود.با این که یک دست نداشت ولی در مسابقات فوتبال مردانه و جدی بازی می کرد یا گاهی با یک دست با سلاح تیربار شلیک میکرد.
گاهی آستین لباسی را که دستی در آن نداشت به شوخی میکشیدم. میگفت حسین این کار را نکن هر کس این کار را کرده شهید شده. میگفتم زهی خیال باطل
راوی: حسین افخمی
مواظب باشید دست من تیر نخورد!
شهید حکمتپور بود که یک دستش قطع بود و با یک دست آمد عملیات که به شوخی میگفت برادرها مواظب باشید این دست من اگر تیر بخورد دیگر فایدهای ندارد. مواظب باشید این دست من تیر نخورد که بتوانم یک کاری بکنم! با یک دست میشود جنگید ولی بدون دست نمیشود جنگید. و ایشان هم در ماهوت کربلای 10 شهید شد. دیدم یکی از غواصها دارد میرود توی آب و گفت خدایا ما آمدیم! من از قم از این عطرهایی که دم حرم میفروشند خریده بودم به این بچههای غواصها همه عطر میزدم و به آب میرفتند بعد این بچهها که تقریباً 15- 16 نفر بودند آن شب مفقودالاثر شدند زیر لب شروع کردند با همدیگر آرام لبیک، اللهم لبیک، لبیک لاشریک لک لبیک، لبیک لبیک گفتند و رفتند که من لحظه آخر داشتم آنها را نگاه میکردم چون بعد از آنها ما باید از توی جاده خشکی از محور دیگری به خط میزدیم،
من برای آخرین بار صدا زدم حمید، این حمید ما با آن حمید حکمت نیا که بعداً شهید شد کنار هم بودند حکمتپور فکر کرد من او را صدا زدم او هم رفیق ما بود، دیدم هردویشان برگشتند و دست تکان دادند و پیچیدند پشت نیها و رفتند که رفتند! آخرین باری بود که ما اینها را دیدیم، رفتند تا سالها بعد مثل این بچهها استخوانهایشان را آوردند.
راوی: حسن رحیم پور ازغدی
ارادت به حضرت ابالفضل(ع)
به حضرت اباالفضل ارادت ویژه ای داشت.نمیدانیم از زیارت کربلا در ۶ ماهگی و خشک شدن شیر مادرش در راه و مکیدن شبکه های ضریح حضرتش در اولین لحظات دیدار بود یا از قطع دست و شباهت ظاهریش و یا....در آخرین مرخصیش روز تولد حضرت ابالفضل را دعای ندبه ای گرفت و به دوستش گفت :خیلی دوست داشتم روز تولد جدم مراسمی بگیرم .دوستش خندید چون میدانست حمید عام است و شوخ.
۲۰ روز بعدکه شهید شد فرقش بر اثر موج انفجار شکافته بود و چشمانش ....
راوی: خواهر شهید
همون یک دستش رو قوی کرده بود و کم نمی آورد
شهید حکمت پور غواص و مربی غواصان بود و از جمله سختیهای باور نکردنی برای دوستانش پوشیدن لباس غواصی با یک دست بود.به آمادگی جسمانیش با وجود مجروحیتهای متعدد رسیدگی میکرد.یک نفره با همان یک دست با خواهر یا برادرش مچ می انداخت و میگفت شما دو دستی مچ منو بخوابانید و باز هم به ندرت شکست میخورد.
یکروز از حرم که اومد میخندید پرسیدم چی شده؟ گفت وقتی ضریح رو گرفتم و دعا میکردم توی ازدحام یکی ساعت جدیدم رو گرفت و پیچوند و از دستم در آورد منم بلافاصله ساعتش رو گرفتم و از دستش در آوردم بعد که عقب اومدم چندبار گفتم این ساعت مال کیه و آخر انداختم توی ضریح.
راوی: خواهر شهید
تصویری که شفاف باقیماند
در یک روز بهاری که حمیدآقا در حیاط در حال خواندن دعای دست نماز ظهر با چشمان بسته بود. باد آستین دست چپش را بالاتر از سرش در هوا می چرخاند.گویی دستی به گدایی درگاه لایزال رفته بود و دستی در شوق اجابتها می رقصید.تصویری که شفاف باقیماند.راوی: خواهر شهید
جلوه غیرت الهیتان مستدام
از دیده شدن خواهرانش ناراحت میشد.یکروز که همراه مادر از نماز جمعه بر می گشتیم حمید آقا جلوی در با دو تا از دوستانش حرف میزد تا متوجه ما شد شونه دوستانش رو گرفت و چرخوند و از درب منزل دور کرد تا ما وارد منزل بشیم.راوی: خواهر شهید
هوای دل مادران شهدا رو داشت
بعد از برگشت از عملیات نگران حمید شدیم بعد از چند ساعت اومد و فهمیدیم با همون یک دست تعدادی از بدنهای مطهر شهدا رو از آب گرفته و با طناب بهم بسته که گم نشوند که با بچه ها رفتیم و به عقب منتقل کردیم.در عملیات دیگری هم در کوهستان پیکر شهدا را با الاغ جمع آوری میکرد و وقتی به یک پرتگاه میرسید میخندید و میگفت یا قول شفاعت بدید یا میندازمتون.هوای دل مادران شهدا رو داشت که منتظر نمانند.در مرخصیها به خانواده دوستان شهیدش سر میزد و بدلیل جانباز بودن مورد محبت شدید مادران شهدا بود.
راوی: همرزمان شهید
مفقودالاثر شدن
حمید آقا بعد از شهادت ۴۰ روز مفقودالاثر بود و مادر بدلیل ناراحتی بسیار متوسل به موسی ابن جعفر علیهم السلام شدند .بعد از چند روز سردار موسوی خبر پیدا شدن پیکر را دادند.راوی: خواهر شهید
از کودکی عاشقت بوده ام حسین جان
در نوزادی با مداحی پدر برای امام حسین(ع) گریست و در کودکی همراهش در حسینیه سینه زد و مهمانداری مراسم اهل بیت را کرد.تحصیل را با دبستان بهار آغاز و بعد راهنمایی مرتضوی و سپس وارد دبیرستانش شریعتی شد و بخشی از تحصیل را نیز در جبهه گذراند.محصل بود و عازم جبهه شد در حالی که هنوز محاسنش رشد نکرده بود.یکی از آرزوهای تحصیلیش در دوران حضور ناوهای آمریکا در خلیج فارس ساخت اسلحه ای لیزری بود که بتوانند ناوها را از راه دور هدف قرار دهند و در این راستا مطالعه میکرد.راوی: مادر شهید
تصاویر
فیلم شهید
روایت
مستند شهید جانباز حمید حکمت پور از شهدای دانشگاه فردوسی مشهد، روز شنبه سوم دی ماه ۱۴۰۱ در برنامه «در آستان خورشید» شبکه سه سیما پخش شده است.
پوستر
- آخرین به روز رسانی یکشنبه, 20 فروردين 1402 | بازدید: 209879
تازه ترین مطالب
دیدگاهها
روحشان شادتر و مقامشان والاتر
خوش به سعادتشون
شهید عزیز برای شهادت حقیر هم دعاکنیم
لاغر اندام و از ناحیه دست جانباز ولی تر و فرز بود.
با این که یک دست نداشت ولی در مسابقات فوتبال مردانه و جدی بازی می کرد یا گاهی با یک دست با سلاح تیربار شلیک میکرد.
گاهی آستین لباسی را که دستی در آن نداشت به شوخی میکشیدم. میگفت حسین این کار را نکن هر کس این کار را کرده شهید شده. میگفتم زهی خیال باطل
یادش گرامی و روحش شاد
سلام بله مشکلی نیست
خبر مسرت بخش ایجاد صفحه شهید حکمت پور در سایت مدیریت حراست بسیار خوشحال کننده است
ان شالله عملا هم پاسدار آرمان های شهدا باشیم
ممنون از دقت نظرتون. اشکالات در متن اصلاح شد
بعضی جاها غلط املایی دیده میشد که اگر تصحیح بشن کیفیت کار رو میبره بالا
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا